<> lhatado | ۱۴۰۱/۰۷/۱ - ۱۴۰۱/۰۷/۳۰


بیست و پنج مهر ماه هزار و چهار صد و یک

آخرین ساعات سی و پنج سالگی

صبحمو با ماچ جان افزا شروع کردم

و پیامک دلچسب ناشر مبنی بر تموم شدن چاپ کتابم و.....

و لبخند پسرک که سر صبح خودشو به بغلم رسونده بود تا اولین نفری باشه که بهم تبریک میگه و بقول خودش حتی زودتر ازینکه عبد چشم وا کنه و ماچت کنه....

آخرین روزهای بودنم و زندگی کردن تو این بهشت کوچیکه

خوشحال و راضی ام

ازهمه تصمیمات گذشته

از همه حرف ها و آدم هایی که ندیدمشون و تو گذشته گذاشتمشون و رود شدم و جاری شدم و عبور کردم ازشون

راضی ام از همه نه گفتن هام

از همه رد کردن هام

از همه گوش ندادن هام

از همه نادید گرفتن هام

از همه تجربه هایی که کسب کردم از همه لحظه هایی که زندگی کردم

و حالا پسرک و موهای لول خورده اشو و یه دوست داشتن عمیق و دوتا چمدون و یه کوله و یه کیف دوشی و حتی باکس کوچیکی عبد برا پسرک ساخت و یه عکس از یاسمین و زندگی کوچیکمو زدم زیر بغلمو میرم که این بهشت کوچک و درختای تبریزی و صنوبرهای برگ پهن و کوچه باغ ها و مه سر صبح و شمعدونی ها و حسن یوسف های بارون خورده و کلبه های سوستان پشته رو میکس کنم رو یه اب و خاک دیگه....

نمیه دوم عمر عزیز،

برای من سر آغاز بهترین لحظه ها باش

سراسر قدرت، لذت، شکووه، رهایی، ازادی، تفکر، اوج،

سفر، سفر، سفر

#تو را ای کهن بوم و بر دوست دارم

+ دوشنبه ۲۵ مهر ۱۴۰۱ در ساعت 11:19 lida |

تولدت مباااارک جان من

دیرینه یار سبزینه پوش من

به تاریخ 22 مهر ماه هزار چهارصد و یکی که ندای آزادی داشت....

+ جمعه ۲۲ مهر ۱۴۰۱ در ساعت 7:58 lida |

سالها پیش

پسرکی با کلی ادعای عاشقی نشست روبروی من و تو اولین جمله اش گفت آرزوشه که شهید مدافع حرم شه!!

شوک شده بودم، بهش نمیومد، پوزخندی زدم و گفتم خب پس چرا نشستی اینجا من علاقه ای ندارم همسر شهید بشم..

من بودم و شور زندگی و سودای مهاجرت و نوشتن مقاله های پشت هم و پیشرفت علمی و آرزوهای تیک نزده بسیار و...

و اوشونی که ته آرزوهاش شهادت بود نه تو کشور خودش و نه حتی برا خاک خودش، نه حتی برا مردم خودش، نه حتی برا عزیز خودش...

و این قصه تکراری، همیشه تکرار مکررات بود برای تماااامی نسل سوخته من، تقابل زندگی و مرگی به نام شهادت در راستای دین، دینی که شعار لا اکراه داشت ولی اجبار جز لاینفکش بود و....

و حالا از خاکستر نسل من ققنوسی بلند شده رو بلندای این خاک به عظمت تمام نسل بعد من که ارزوشون رهایی کشورشون، مردمشون و عزیزشونه..

لبیک دادن به این نسل نه تنها پوز خند نداره که یکی یدونه ماچ جان افزا داره وسط پیشونیشون....

19 امین روز از مهر ماهی که تو خون غلطید و جاودانه شد

#زن #زندگی #آزادی


برچسب‌ها: زن_زندگی_آزادی
+ سه شنبه ۱۹ مهر ۱۴۰۱ در ساعت 11:50 lida |

8 صبح بود

یه افتاب بی رمق پاییزی از لای پرده ها خودشو رسونده بود به سپیدیه دیوار و هی میرقصید به تن سرد دیوار و هی عشق بازی میکرد

دیشب و اروم خوابیده بودم، گرم و راحت تو بغلی که همیشه مامن بوده و هست و چه دردانه ای بودم من که یه همچین هدیه ای نصیبم شد،

سر چرخوندم، بیدار بود، دراز کشیده بود کف اتاق و انگشت تو چش و چال داوود بدبخت میکرد، سری پیش به سرش زده لود سیبیل هاشو بزنه، تا یه مدت داوود طفلی نمیتونس درست راه بره، تعادل نداشت، یه دستش دم داوود بود و یه دستش به دستاش، موهای کوتاهش تو هم لولیده بود و از بغل گوشاش اویز شده بود، بس که غلطیده بود تو خواب یه پاچه شلوار راحتیش رفته بود بالای زانوش و یکی دیگه وسطای ساق پاش گیر کرده بود، چشاش که به چشام گره خورد، نگاه شیطنت امیزی انداخت و گفت

عبد گفت امروز روزیه که یاسمین میاد، اره مامان

پریدن تو بغل من و مامان گفتنش یکی بود

_پَ کو سلامت، ؟

ماااااچ، الان که ماچت کردم خوردم

خندم گرفت، لب گزیدم وسر انداختم زیر گردنش که ماااااچ جانافرای سر صبح بگیرم، خیس عرق، بوی باغچه!!!!

امیر مامان رفته بودی سراغ کرم خاکی ها؟

_اوهوم، اخه عبد گفت اگه دوسشون دارم باید مراقبشون باشم.... اگه قراره بدمشون که خیلیییی دوسش داذم بااااید خیلیییی بیشتر مراقب باشم

فک کنم دیگه بلد شدم،...

چی قرتی خان

دوست داشتن کرم هارو دیگه....

دوست داشتن یاسمن و چی

نه عبد میگه خیلیییی باید تلاش کنم....

+ یکشنبه ۱۷ مهر ۱۴۰۱ در ساعت 10:5 lida |

دلتنگم

دلتنگ معشوقه ای که نمیدانمش

دلتنگ معشوقه ای با دستان گرم

که گویا درمحکم فشردن آغوش تبحری خاص دارد

... ـ

+ شنبه ۱۶ مهر ۱۴۰۱ در ساعت 10:33 lida |

خونه خدا بیامرز اقا روشن نجار، ازین خونه بزرگ های قدیمی بود

+ شنبه ۱۶ مهر ۱۴۰۱ در ساعت 10:31 lida |